کد مطلب:225267 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:236

بیان خبر یافتن ذی الریاستین از حرکت کردن مأمون و بر خلاف آن رأی زدن و قتل چند نف
چون این داستان به ذی الریاستین فضل بن سهل پیوست و از اندیشه ی مأمون باخبر شد در بیشه ی اندیشه و كوه اندوه یاوه گشت و چنان بود كه چنان در امور ملك و مهام انام مستولی گردیده بود كه مأمون را در امر و نهی و حل و عقد او هیچ رأی و تدبیری نمودار نمی گشت و قدرت چون و چرا و پرستش علت و سبب



[ صفحه 87]



نبود اما از آن پس قدرت و عظمت حضرت رضا علیه السلام جدا وجود گرفت و ذوالریاستین نزد مأمون آمد و گفت ای امیرالمؤمنین این رأی و رویت از كجا بود كه به اجرای آن امر كردی.

مأمون گفت سیدم ابوالحسن بدین كار امر فرموده و مقرون به صواب هم همین است ذوالریاستین گفت این رأی مقرون به صواب نیست زیرا كه دیروز برادرت امین را بكشتی و مسند خلافت را از وجودش بپرداختی و اكنون فرزندان پدرت و تمامت مردم عراق و اهل بیت تو و گروه اعراب با تو به خصومت اندرند و امروز این حادثه ی دوم را ظاهر ساختی و علی بن موسی ابوالحسن را ولایت عهد خلافت دادی و این مقام منیع را از فرزندان پدر خود و بنی عباس بیرون انداختی و عامه ی مردمان و علما و فقهای روزگار و آل عباس رضا به این امر ندهند و قلوب ایشان از تو متنفر شده است رأی صحیح این است كه در خراسان اقامت كنی تا قلوب مردمان را بر این كار آرام و سكونی بجوید و آنچه بر امین بگذشت فراموش كنند همانا در این سرزمین مشایخ قوم و سالخوردگان روزگار كه در پیشگاه رشید خدمت كرده اند و بر امور مملكت دانا و مجرب هستند حضور دارند در این امر از ایشان پرسش و مشورت كن اگر بر این اندیشه كه بر نهادی اشارت كردند و تصدیق نمودند جاری گردان.

مأمون گفت مانند كدام كس فضل گفت مثل علی بن ابی عمران و ابویونس و جلوذی و ایشان همان چند تن بودند كه بیعت با حضرت امام رضا (ع) را مكروه می شمردند و چنان كه از این پیش مذكور نمودیم به حكم مأمون در زندان جای گرفتند مأمون گفت چنین می كنم و چون صبح دیگر بردمید مأمون به خدمت امام رضا (ع) مشرف شد امام سلام الله علیه فرمود ای امیرالمؤمنین چه كردی مأمون كلمات ذی الریاستین را به عرض رسانید.

و از آن طرف مأمون به احضار آن چند نفر امر كرده و ایشان را از زندان بیرون آوردند و اول كسی را كه بر مأمون درآوردند علی بن ابی عمران بود چون نظرش بر حضرت امام رضا (ع) افتاد كه در پهلوی مأمون جلوس فرموده بود گفت ای



[ صفحه 88]



امیرالمؤمنین ترا به خدای پناه می برم كه امر خلافت را كه خدای برای شما مقرر ساخته است و شما را مخصوص به این مقام گردانیده است از میان خود بیرون بری و به دست دشمنان خویشتن و كسانی كه پدران شما همیشه ایشان را می كشتند و در دیگر شهرها روانه می كردند بیندازی مأمون در خشم شد و گفت یا ابن الزانیه تو بعد از آن مخالفتی كه در كار ولایت عهد نمودی این گونه جسارت نیز می نمائی ای جلاد وی را پیش بكش و گردن بزن پس گردنش را بزدند و پس از وی ابویونس را نزد مأمون حاضر كردند چون نظرش بر حضرت امام رضا (ع) در پهلوی مأمون افتاد گفت ای امیرالمؤمنین این كس كه پهلوی تو نشسته است بتی است كه مردمانش به جای خداوند سبحان عبادت می نمایند مأمون برآشفت و گفت یا ابن الزانیة تو نیز بعد از آن اظهار مخالفت به این گونه محاورت مبادرت می كنی ای جلاد بكش او را و بزن گردنش را پس گردن او نیز بزدند.

و پس از قتل آن دو نفر جلودی را به حضور مأمون درآوردند و این جلودی همان كس بود كه در زمان خلافت رشید چون محمد بن جعفر بن محمد چنان كه مذكور شد در مدینه ی طیبه خروج نمود هارون الرشید او را به مدینه فرستاد و بدو امر نمود كه اگر بر محمد بن جعفر مظفر گردید گردنش را بزند و خانه های آل ابی طالب را به تاراج بسپارد و زنان ایشان را بی جامه گذارد و برای آنها افزون از یك جامه بر تن نگذارد.

جلودی فرمان هارون را به جای آورد و در این هنگام حضرت ابی الحسن علی الرضا علیهم السلام كه در مدینه بود آن خبیث بر در سرای مباركش بتاخت و با جمعی به سرای آن حضرت هجوم آورد چون امام رضا (ع) او را بدید تمامت زنهای آن سرای را در یك بیت فراهم ساخت و خود بر در آن خانه بایستاد جلودی به آن حضرت عرض كرد ناچارم كه به طوری كه امیرالمؤمنین با من امر كرده است به این خانه اندر آیم و لباس ایشان را بگیرم امام رضا سلام الله علیه فرمود من خود جامه ی ایشان را برگیرم و سوگند می خورم كه هیچ چیز برای ایشان نگذارم جز این كه



[ صفحه 89]



بستانم و جلودی همواره همان را طلب می نمود و آن حضرت برای او سوگند یاد می فرمود تا گاهی كه آن شریر ساكت شد و ابوالحسن (ع) بر آن مخدرات درآمد و هر چه ایشان را بود حتی گوشواره و یاره و تن پوشهای ایشان را بگرفت با هر چه در سرای بود از كم و بیش به آن زشت نهاد بداد.

و چون روزگار بگشت و اندر این روز جلودی را به حضور مأمون درآوردند امام رضا سلام الله تعالی علیه با مأمون فرمود ای مأمون این شیخ را با من بخش مأمون عرض كرد ای سید من این همان شخص است كه با دختران رسول خدای (ص) و بردن جامه های ایشان آن گونه رفتار نمود در این اثنا جلودی را نظر به امام رضا سلام الله علیه افتاد و آن حضرت با مأمون سخن می كرد و می فرمود ای امیرالمؤمنین از تو خواستارم كه از وی درگذری و او را با من بخشی و جلودی را گمان همی رفت كه آن حضرت به واسطه ی رفتار سابق او مأمون را به قتل او تحریك می نماید.

پس گفت ای امیرالمؤمنین ترا به خدای و به آن خدماتی كه نسبت به رشید نموده ام مسئلت می نمایم كه قول این شخص را درباره ی من قبول نكنی مأمون عرض كرد یا اباالحسن جلودی خودش استعفاء می نماید و خواستار است كه سخن تو را در حقش رد نمایم و ما قسم او را مقرون به اجابت می گردانیم آنگاه با جلودی گفت لا والله سخن او را در حق تو مقبول نمی گردانم «الحقوه بصاحبیه» وی را به آن دو رفیقش ملحق سازید پس او را پیش آوردند سر از تنش بیفكندند.

راقم حروف گوید شاید حضرت ولی خدا امام رضا (ع) محض آن جلالت قدر و عفو جمیل به شفاعت جلودی زبان برگشود كه چنان نداند كه آن حضرت در تلاقی كردار او می خواهد به قتل برسد یا مأمون گمان كند آن حضرت از قتل او شادمان است لكن چون شرارت روزگار سابق و جسارت او نسبت به خاندان رسالت مقتضی بود تقدیر ایزدی به مكافاتش علاقه یافت.



[ صفحه 90]